سه‌شنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۲ - ۱۷:۳۰
۰ نفر

آفتاب بر بلندی ظهر ایستاده بود و بر سرها آتش می‌بارید. پیغمبر(ص) سواره در میان بیش از صد هزار زن و مردی که از همه سو بر او گرد آمده بودند، ایستاد. ربیعه بن‌امیه بن‌خلف مأمور شد تا سخنان او را تکرار کند. آخرین پیام پیغمبر است به امت خویش، باید همه بشنوند، باید یکایک کلمات به اقصای جمعیت برسد.

مسجد النبی

به گزارش همشهری آنلاین: آفتاب بر بلندی ظهر ایستاده بود و بر سرها آتش می‌بارید. پیغمبر(ص) سواره در میان بیش از صد هزار زن و مردی که از همه سو بر او گرد آمده بودند، ایستاد. ربیعه بن‌امیه بن‌خلف مأمور شد تا سخنان او را تکرار کند. آخرین پیام پیغمبر است به امت خویش، باید همه بشنوند، باید یکایک کلمات به اقصای جمعیت برسد. پیامبر می‌گوید: «سخن مرا بشنوید، چه، من نمی‌دانم، شاید از این سال شما را در اینجا هرگز نبینم. شیطان از اینکه در سرزمین شما، اینجا، عبادت شود برای همیشه نومید شده است اما اگر به جز پرستش، در اموری که شما حقیر می‌شمارید اطاعت شود، بدان راضی است. از او بر دین خویش بترسید.»

* * * 
پیغمبر شب را به خواب می‌رود. مرگ را در چند قدمی خویش احساس کرده است و توفان‌های سیاهی را که به سرعت نزدیک می‌شود، به چشم می‌بیند. نیمه شب است. سکوت این شب سخت هراس انگیز است؛ اندوه و اضطراب روح نیرومندی را که در حیات پرمخاطره‌اش هرگز مضطرب نبوده است، سخت می‌فشرد. بی‌تاب می‌شود.
ابومویهبه (غلام خویش) را خبر می‌کند، از خانه بیرون می‌آیند، شب آرام تابستان است، اواخر صفر یا اوایل ربیع الاول سال یازدهم. نسیمی که آرام و مرموز می‌وزد خاطرات تلخی را بیدار می‌کند و خیال را آشفته‌تر می‌سازد.
به غلامش می‌گوید: «ای ابو مویهبه برویم، مأمورم کرده‌اند که برای اهل بقیع استغفار کنم.» ۲ نفری به راه می‌افتند، از شهر خارج می‌شوند. اینک شب است و قبرستان خاموش بقیع. می‌ایستند: «می‌داند که به‌زودی به اینان خواهد پیوست»؛ لحظه‌ای می‌نگرد و سپس به سخن آغاز می‌کند: «ای ابومویهبه، کلید گنج‌های دنیا و زندگی جاوید در آن و سپس بهشت را به من آوردند و مرا میان اینها و دیدار پروردگارم و بهشت مختار کردند و من دیدار پروردگارم را و بهشت را اختیار کردم.» ابو مویهبه که سخت پریشان می‌شود و فراق را نزدیک احساس می‌کند، با آهنگی که از گریه بریده می‌شود می گوید: «پدر و مادرم به فدایت، کلید گنج‌های دنیا و زندگی جاوید در آن و سپس بهشت را برگیر.» پیامبر می‌گوید: «نه به خدا، ‌ای ابو مویهبه، من دیدار پروردگارم را و بهشت را برگزیدم.»

* * * 
دردش در سر شدت یافته بود و بیماری و اندوه روحش را سخت می‌فشرد؛ بیهوش می‌شد و به هوش می‌آمد. دستور داد اصحابش را فرا خوانند تا از آنان وداع کند. تا چشمش به چهره‌های یاران وفاداری افتاد که عُمر پُر غوغای خود را با آنان گذرانده است، برای نخستین بار اشک در چشمانش حلقه بست و با لحنی که محبت عمیق او را بدیشان می‌رساند، به آنان خطاب کرد:
«آفرین بر شما، خدا شما را رحمت کند، پناهتان دهد، نگاهتان دارد، بلندتان دارد، سودتان بخشد، توفیق تان دهد، یاری تان کند، سلامت تان دارد، رحمت تان کند، شما را بپذیرد، من شما را به تقوی سفارش می‌کنم، خدا نیز شما را بدان سفارش می‌کند.» مردم، بیرون خانه، در صحن مسجد و پیرامون آن منتظر بودند. مدینه در سکوت سیاه و دردآلودی فرو رفته بود، از آسمان غم می‌بارید. هنوز ظهر نشده بود که پیامبر حرکتی خفیف کرد. بر پیشانی اش عرق نشست و نفسی کشید. آخرین سخنش این بود: «بل الرفیق الاعلی...»

* * * 
براساس جستارهای «اسلام‌شناسی» و «محمد می‌میرد» نوشته علی شریعتی
 

کد خبر 788078

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha